شماره ١٨٧: زلف پر چين تو مشاطه شبي شانه نکرد

زلف پر چين تو مشاطه شبي شانه نکرد
که دو صد خون به دل محرم و بيگانه نکرد
خرمني نيست که غمهاي تو بر باد نداد
خانه اي نيست که سوداي تو ويرانه نکرد
آخرش چرخ به زندان مکافات کشيد
هر که را سلسله موي تو ديوانه نکرد
شيخ تا حلقه زنار سر زلف تو ديد
هيچ در دل هوس سبحه صد دانه نکرد
رخ افروخته ات ز آتش هجرانم سوخت
آن چه او کرد به من، شمع به پروانه نکرد
خانه هستيش از سيل فنا ويران باد
هر که از روي صفا خدمت مي خانه نکرد
نه عجب گر بکند دست قضا ريشه او
هر حريفي که مي از شيشه به پيمانه نکرد
آگهي هيچ ز کيفيت مستانش نيست
آن که در پاي قدح نعره مستانه نکرد
پي به سر منزل مقصود فروغي نبرد
آن که جان را به فداي سر جانانه نکرد