شماره ١٧٩: دل نام سر زلف ترا مشک ختا کرد

دل نام سر زلف ترا مشک ختا کرد
الحق که در اين نکته غلط رفت و خطا کرد
مژگان تو دل را هدف تير ستم ساخت
ابروي تو جان را سپر تيغ بلا کرد
هر نکته که آن تنگ شکر گفت، نکو گفت
هر جلوه که آن رشک قمر کرد، به جا کرد
ترکان خطايي روش مهر ندانند
نتوان ز خطازاده تمناي وفا کرد
در مجلس غير آن بت بي شرم و حيا را
ديدم که چها خورد و چها برد و چها کرد
صد جان گران مايه گرفت از لب جانان
يک جان به سر راه طلب هر که فدا کرد
گر بر سر ما دست فلک تيغ ببارد
ما را نتوان زان مه بي مهر جدا کرد
خود را همه حال فراموش نمودم
تا پير مغان آگهم از سر خدا کرد
يک خاطر آشفته نشد جمع فروغي
تا باد صبا شانه بر آن زلف دوتا کرد