شماره ١٧٨: کسي پا به کوي وفا مي گذارد

کسي پا به کوي وفا مي گذارد
که اول سري زير پا مي گذارد
لبي تشنه لب داردم چون سکندر
که منت بر آب بقا مي گذارد
دلي بايد از خويش بيگانه گردد
که رو بر در آشنا مي گذارد
سري کي شود قابل پاي قاتل
که از تيغ رو به قفا مي گذارد
کسي مي زند چنگ بر تار مويش
که سر بر سر اين هوا مي گذارد
کجا کام حاصل شود رهروي را
که کام از پي مدعا مي گذارد
کجا مي توان بست کار کسي را
که اسباب کامش خدا مي گذارد
دل آخر ز دست غمش مي گريزد
مرا در ميان بلا مي گذارد
ز کويش به جاي دگر مي رود دل
ولي هر چه دارد به جا مي گذارد
دو تا کرده قد مرا نازنيني
که بر چهره زلف دوتا مي گذارد
دعاي مرا بي اثر خواست ماهي
که تاثير در هر دعا مي گذارد
فتاده ست کارم به رعنا طبيبي
که هر درد را بي دوا مي گذارد
سزد گر ببوسد لبت را فروغي
که در بزم سلطان ثنا مي گذارد
عدو بند غازي ملک ناصرالدين
که گردون به حکمش قضا مي گذارد