شماره ١٦٠: فرخنده شکاري که ز پيکان تو افتد

فرخنده شکاري که ز پيکان تو افتد
در خون خود از جنبش مژگان تو افتد
داند که چرا چاک زدم جيب صبوري
هر ديده که بر چاک گريبان تو افتد
مرغ دلم از سينه کند قصد پريدن
مرغي ز قفس چون به گلستان تو افتد
هر تن که شود با خبر از فيض شهادت
خواهد که سرش بر سر ميدان تو افتد
خون گريه کند غنچه به دامان گلستان
هر گه که به ياد لب خندان تو افتد
تا ديد زنخدان و سر زلف تو، دل گفت
نازم سر گويي که به چوگان تو افتد
مجموع نگردد دل صيدي که همه عمر
دربند سر زلف پريشان تو افتد
بر صبح بناگوش منه طره شب رنگ
بگذار فروغي به شبستان تو افتد
بر پاي شود روز جزا محشر ديگر
چون چشم ملائک به شهيدان تو افتد
منزل کن اي مه به دل گرم فروغي
مي ترسم از اين شعله که بر جان تو افتد