شماره ١٥١: تا سوي من آن چشم سيه را نگه افتاد

تا سوي من آن چشم سيه را نگه افتاد
از يک نگهش دل به بلايي سيه افتاد
من بنده آن خواجه که با مژده عفوش
هر بنده که بر خواست به فکر گنه افتاد
گرديد اميد دلم از ذوق فراموش
هرگه که مرا ديده به اميدگه افتاد
صد بار دل افتاد در آن چاه زنخدان
يک بار اگر يوسف کنعان به چه افتاد
از دست جفاي تو شکايت نتوان کرد
مسکين چه کند کار چو با پادشه افتاد
دل از صف مژگان تو بيرون نبرد جان
مانند شکاري که بر جرگ سپه افتاد
در مرحله عشق تو اي سرو قباپوش
چندان بدويديم که از سر کله افتاد
ز اميد نگاهي که به حالش نفکندي
دردا که مريض تو به حال تبه افتاد
آنجا که فروغ مه من يافت فروغي
خورشيد فروغي است که بر خاک ره افتاد