شماره ١٤٧: تا دلم در خم آن زلف سيه نام افتاد

تا دلم در خم آن زلف سيه نام افتاد
چون غريبي است که در کشمکش شام افتاد
سر ناکامي دل باختگان دانستم
تا مرا کار بدان دلبر خودکام افتاد
چه کنم گر نکنم پيروي باد صبا
که ميان من و او کار به پيغام افتاد
نظر از روشني شمس و قمر پوشيدم
تا نگاهش به من تيره سرانجام افتاد
همه از فتنه ايام ز پا افتادند
فتنه چشم سياهش پي ايام افتاد
آن که هرگز قدمي از پي ناموس نرفت
بر سر کوي خرابات نکونام افتاد
اين همه باده که مستان سبو کش زده اند
جرعه اش بود که از لعل تو در جام افتاد
ريخت تا دام سر زلف تو بر دانه خال
مي خورم حسرت مرغي که در اين دام افتاد
ميگساري که لب و چشم تو بيند، داند
که چرا از نظرم شکر و بادام افتاد
نامه گر سوخت ز تحرير فروغي نه عجب
که ز تفسير غمت شعله در اقلام افتاد