شماره ١٤١: عهد همه بشکستم در بستن پيمانت

عهد همه بشکستم در بستن پيمانت
دامن مکش از دستم، دست من و دامانت
حسرت خورم از خوني کش ريخته شمشيرت
غيرت برم از چاکي کش دوخته پيکانت
بس جبهه که بر خاک است از طلعت فيروزت
بس جامه که صد چاک است از چاک گريبانت
بس خانه که ويران است از لشگر بيدادت
بس ديده که گريان است از غنچه خندانت
هم خون خريداران پيرايه بازارت
هم جاي طلب کاران پيرامن دکانت
از کشتن مظلومان عاجز شده بازويت
وز کثرت مشتاقان تنگ آمده ميدانت
اميد نظربازان از چشم سيه مستت
تشويق سحرخيزان از جنبش مژگانت
ديباچه زيبايي رخسار دل آرايت
مجموعه دلبندي گيسوي پريشانت
خون همه در مستي خوردي به زبر دستي
دست همه بربستي گرد سر دستانت
آن روز قيامت را بر پاي کند ايزد
کايي پي دل جويي بر خاک شهيدانت
الهام توان گفتن اشعار فروغي را
تا چشم وي افتاده ست بر لعل سخن دانت