شماره ١٣٥: روز مردن سويم از رحمت نگاهي کرد و رفت

روز مردن سويم از رحمت نگاهي کرد و رفت
وقت رفتن به حسرت طرفه آهي کرد و رفت
دل حديث شوق خود در بزم جانان گفت و مرد
دادخواهي عرض حالش را به شاهي کرد و رفت
تا نظر بر عارضش کردم، خط مشکين دميد
تا به حشرم صاحب روز سياهي کرد و رفت
ترک چشم او ز مژگان بر سرم لشکر کشيد
غارت ملک دلم باز از سپاهي کرد و رفت
يارب آسيبي مباد آن کرکس مستانه را
زان که تا محشر مدام است ار نگاهي کرد و رفت
هم سفالين ساغرم بشکست و هم مسکين دلم
شحنه شهر امشب از سنگي گناهي کرد و رفت
ماهي از شوخي دلي پيش فروغي ديد و برد
شاهي از رحمت نظر بر دادخواهي کرد و رفت