شماره ١١٦: مزرع اميد را يک دانه به زان خال نيست

مزرع اميد را يک دانه به زان خال نيست
دل ز خالش برگرفتن خالي از اشکال نيست
اي که مي گويي به دنبال سرش ديگر مرو
کاکل پيچان او پنداري از دنبال نيست
در صف عشاق گو لاف نظربازي مزن
آن که دامانش ز خون ديده مالامال نيست
من نه تنها کشته خواهم گشت در ميدان عشق
هيچکس را ايمني زان غمزه قتال نيست
مدعي گو اين قدر بر حال ناکامان مخند
زان که دوران فلک دايم به يک احوال نيست
الحق از بدحالي زاهد توان معلوم کرد
کش خبر از حالت رندان صاحب حال نيست
جان من تعجيل در رفتن خدا را تا به چند
بر هلاک بي دلان حاجت به استعجال نيست
از بلندي زلف در پاي تو آخر سر نهاد
چون سر زلف بلندت کس بلند اقبال نيست
شرط يک رنگي نباشد شکوه زان زلف دو تا
ورنه چندان هم فروغي را زبان لال نيست