شماره ١٠٨: کفر زلفش رهزن دين است گويي نيست هست

کفر زلفش رهزن دين است گويي نيست هست
کافري سرمايه اش اين است گويي نيست هست
تا چه کرد آن سنبل نورسته در گل زار حسن
کش قدم بر فرق نسرين است گويي نيست هست
تا هواي عنبرين مويش مرا بر سر فتاد
مو به مويم عنبرآگين است گويي نيست هست
شانه تا زد چين زلفش را به همراه صبا
کاروان نافه چين است گويي نيست هست
با صف مژگان به قتل مردم صاحب نظر
چشم مستش مصلحت بين است گويي نيست هست
با نظربازي که هرگز ترک مهر او نکرد
ترک چشمش بر سر کين است گويي نيست هست
تا ز دستم سر کشيد آن گلبن باغ مراد
ديده ام پراشک رنگين است گويي نيست هست
وصل جانان قسمت اهل هوس شد اي دريغ
گل نصيب دست گل چين است گويي نيست هست
هر کجا کز عشق او عشاق ذکري سر کنند
الحق آنجا جاي تحسين است گويي نيست هست
از دل خونينم اي زلف مسلسل سرمپيچ
زان که اول نافه خونين است گويي نيست هست
گر فروغي گفت من عاشق ني ام باور مکن
کوه کن را شور شيرين است گويي نيست هست