شماره ١٠٧: درد جانان عين درمان است گويي نيست هست

درد جانان عين درمان است گويي نيست هست
رنج عشق آسايش جا است گويي نيست هست
عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب
صبح محشر شام هجران است گويي نيست هست
مشرق خورشيد خوبي مطلع انوار عشق
هر دو زان چاک گريبان است گويي نيست هست
چشم ساقي مست خواب و چنگ مطرب بر رباب
دور دور مي پرستان است گويي نيست هست
غمزه پنهان ساقي جلوه پيداي جام
فتنه پيدا و پنهان است گويي نيست هست
صولجانش عنبرين زلف است در ميدان من
گوي آن سيمين زنخدان است گويي نيست هست
رفته رفته خطش اقليم صباحت را گرفت
مور را فر سليمان است گويي نيست هست
تا صبا شيرازه زلفش ز يکديگر گسست
دفتر دل ها پريشان است گويي نيست هست
ديده تا چشم فروغي جلوه رخسار دوست
منکر خورشيد رخشان است گويي نيست هست