شماره ٨٠: چونان ز وحشت عشقت دلم هراسان است

چونان ز وحشت عشقت دلم هراسان است
که اولين نفسم جان سپردن آسان است
اگر به جان منت صدهزار فرمان است
خلاف راي تو کردن خلاف امکان است
ميان به کشتن من بسته اي و خرسندم
که در ميانه نخستين حجاب ما جان است
به عشق زلف و رخت فارغم ز دير و حرم
که اين معامله بيرون ز کفر و ايمان است
مجاور سر کوي تو اي بهشتي رو
اگر به خلد رود در بلاي زندان است
اگر به خاتم لعل تو مور يابد دست
هزار مرتبه اش فخر بر سليمان است
مگر به ياد لبت باده مي دهد ساقي
که خاک ميکده خوش تر ز آب حيوان است
بگو چگونه کنم دعوي مسلماني
که در کمين من آن چشم نامسلمان است
ميان جمع پريشان شاهدي شده ام
که از مشاهده اش مجمعي پريشان است
به راه عشق به مردانگي سپردم جان
که هر که جان نسپارد نه مرد ميدان است
مهي نشاند به روز سيه فروغي را
که پرتوي ز رخش آفتاب تابان است