شماره ٥٤: دوش در آغوشم آمد آن مه نخشب

دوش در آغوشم آمد آن مه نخشب
کاش که هرگز سحر نمي شدي اين شب
مهوشي از مهر در کنار من آمد
چون قمر اندر ميان خانه عقرب
عشق به جايي مرا رساند که آنجا
گردش گردون نبود و تابش کوکب
هست به سر تا هواي کعبه مقصود
کوشش راکب خوش است و جنبش مرکب
تا کرم ساقي است و باده باقي
کام دمادم بگير و جام لبالب
لاف تقرب مزن به حضرت جانان
زان که خموشند بندگان مقرب
هم دل خسرو شکست و هم سر فرهاد
عشوه شيرين تندخوي شکر لب
آن که خبردار شد ز مساله عشق
کار ندارد به هيچ ملت و مذهب
روز مرا تيره ساخت جعد معنبر
زخم مرا تازه کرد عنبر اشهب
هيچ مرادم نداد خواندن اوراد
يار نشد مهربان ز گفتن يارب
سيمبران طالب زرند فروغي
جيب ملک دارد اين دعاي مجرب
کارگشاي زمانه ناصردين شاه
آن که دعا گوي او رسيد به مطلب