شماره ٥٠: يار بي پرده کمر بست به رسوايي ما

يار بي پرده کمر بست به رسوايي ما
ما تماشايي او ، خلق تماشايي ما
قامت افروخته مي رفت و به شوخي مي گفت
که بتي چهره نيفروخت به زيبايي ما
او ز ما فارغ و ما طالب او در همه حال
خود پسنديدن او بنگر و خودرايي ما
قتل خود را به دم تيغ محبت ديديم
گو عدو کور شود از حسرت بينايي ما
جان بياسود به يک ضربت قاتل ما را
يعني از عمر همين بود تن آسايي ما
حاليا مست و خرابيم ز کيفيت عشق
پس از اين تا چه رسد بر سر سودايي ما
هر کجا جام مي آن کودک خندان بخشد
باده گو پاک بشو دفتر دانايي ما
نقد دنيا به بهاي لب ساقي داديم
تا کجا صرف شود مايه عقبايي ما
شب ما تا به قيامت نشود روز، که هست
پرده روز قيامت شب تنهايي ما
مگرش زلف تو زنجير نمايد ور نه
در همه شهر نگنجد دل صحرايي ما
دل ز وصلت نتوان کند، بهل تا بکند
سيل هجران تو بنياد شکيبايي ما
ناتوان چشم تو بر بست فروغي را دست
ورنه کي خاسته مردي به توانايي ما