شماره ٣٣: چنان بر صد مرغ دل فکند آن زلف پرچين را

چنان بر صد مرغ دل فکند آن زلف پرچين را
که شاهي افکند بر صعوه بيچاره شاهين را
گهي زلفش پريشان مي کند يک دشت سنبل را
گهي رخسارش آتش مي زند يک باغ نسرين را
گر از رخ آن بت زيبا گشايد پرده ديبا
فرو بندند نقاشان، در بت خانه چين را
کسي کاندر جهان آن روي زيبا را نمي بيند
همان بهتر که بندد از جهان چشم جهان بين را
گذشتم بر در ميخانه از مسجد به اميدي
که ساقي بر سر چشمم گذارد ساق سيمين را
به شکر اين که واعظ غافل است از رحمت ايزد
فداي دستت اي ساقي بده صهباي رنگين را
دمادم چون نبوسم لعل او در عالم مستي
که بهر بوسه يزدان آفريد آن لعل نوشين را
سبوي باده نوشيدم ، نگار ساده بوسيدم
ندانم پيش فضلش در شمار آرم کدامين را
گر آن شيرين دهن لب را به شکر خنده بگشايد
کف خسرو به خاک تيره ريزد خون شيرين را
دهان شاهد ما را پر از گوهر کند خازن
در آن مجلس که خواهند مدح سلطان ناصرالدين را
شهنشاه بلند اختر ، فلک فر و ملک منظر
که بر خاک درش بيني همه روي سلاطين را
فروغي قطره خون مرا کي در حساب آرد
سيه چشمي که هر دم خون کند دلهاي مسکين را