شماره ٢٩: داديم به يک جلوه رويت دل و دين را

داديم به يک جلوه رويت دل و دين را
تسليم تو کرديم هم آن را و هم اين را
من سر نخواهم شدن از وصل تو آري
لب تشنه قناعت نکند ماء معين را
ميديد اگر لعل تو را چشم سليمان
مي داد در اول نظر از دست نگين را
بر خاک رهي تا ننشيني همه عمر
واقف نشوي حال من خاک نشين را
بر زخم دلم تازه فشاند نمکي عشق
وقتي که گشايي لب لعل نمکين را
گر چين سر زلف تو مشاطه گشايد
عطار به يک جو نخرد نافه چين را
هر بوالهوسي تا نکند دعوي مهرت
اي کاش بر آري زکمر خنجر کين را
در دايره تاج وران راه ندارد
هر سر که به پاي تو نساييد جبين را
چون باز شود پنجه شاهين محبت
درهم شکند شه پر جبريل امين را
روزي که کند دوست قبولم به غلامي
آن روز کنم خواجگي روي زمين را
گر ساکن آن کوي شود جان فروغي
بيرون کند از سر هوس خلد برين را