شماره ٢٥: جان به لب آمد و بوسيد لب جانان را

جان به لب آمد و بوسيد لب جانان را
طلب بوسه جانان به لب آرد جان را
سر سودا زده بسپار به خاک در دوست
که از اين خاک توان يافت سر و سامان را
صد هزاران دل گم گشته توان پيدا کرد
گر شبي شانه کند موي عبير افشان را
زده ره عقل مرا، حور بهشتي رويي
که به يک عشوه زند راه دو صد شيطان را
سست عهدي که بدو عهد مودت بستم
ترسم آخر که به سختي شکند پيمان را
ابر درياي غمش سيل بلا مي بارد
يا رب از کشتي ما دور کن اين توفان را
حيف و صد حيف که درياي دم شمشيرش
اين قدر نيست که سيراب کند عطشان را
با دم ناوک دل دوز تو آسوده دلم
خوش تر آن است که از دل نکشم پيکان را
عين مقصود ز چشم تو کسي خواهد يافت
که زني تيرش و بر هم نزند مژگان را
گر سيه چشم تو يک شهر کشد در مستي
لعل جان بخش تو از بوسه دهد تاوان را
دوش آن ترک سپاهي به فروغي مي گفت
که مسخر نتوان ساخت دل سلطان را
آفتاب فلک فتح ملک ناصر دين
که به هم دستي شمشير گرفت ايران را