شماره ١٦: چنين که برده شراب لبت ز دست مرا

چنين که برده شراب لبت ز دست مرا
مگر به دامن محشر برند مست مرا
چگونه از سرکويت توان کشيدن پاي
که کرده هر سر موي تو پاي بست مرا
کبود شد فلک از رشک سربلندي من
که عشق سرو بلند تو ساخت پست مرا
بدين اميد که يک لحظه با تو بنشينم
هزار ناوک حسرت به دل نشست مرا
به نيم بوسه توان صد هزار جان دادن
از آن دو لعل مي آلود مي پرست مرا
کنون نه مست نگاه تو گشتم اي ساقي
که هست مستي اين باده از الست مرا
نشسته خيل غمش در دل شکسته من
درست شد همه کاري از اين شکست مرا
خوشم به سينه مجروح خويشتن يا رب
جراحتش مرساد آن که سينه خست مرا
پرستش صنمي مي کنم فروغي سان
که عشقش از پي اين کار کرده هست مرا