و نيز اوراست

اي عاشقان گيتي ياري دهيد ياري
کان سنگدل دلم را خواري نمود خواري
چون دوستان يکدل در پيش او نهادم
بستد به دوستي دل ننمود دوستداري
گفتم که دل ستانم ناگاه دل سپردم
بر طمع دلستاني ماندم به دلسپاري
گويد همي چه نالي ياري چو من نداري
ياريست اينکه ندهد روزي به بوسه ياري
دشمن همي ز دشمن يک روز داد يابد
من زو همي نيابم چکنم مگر که زاري
جز صبرو برد باري بر وي همي نبينم
چون عاشقم چه چاره جز صبرو بردباري