و او راست

اي جهاني ز تو به آزادي
بر من از تو چراست بيدادي
دل من دادي و نبود مرا
از دل بيوفاي تو شادي
دل دهان دل به دوستي دادند
تومرا دل به دشمني دادي
قصدکردي به دل ربودن من
برهلاک دلم بر استادي
تا دلم نستدي نياسودي
چون توان کرد از تو آزادي
دل ببردي و جان شد از پس دل
اي تن اندر چه محنت افتادي
بردل دوستان فرامشتي
بر دل دشمنان همه يادي