ازاوست

خداي داند بهتر که چيست در دل من
ز بس جفاي تواي بيوفاي عهدشکن
چو مهربانان در پيش من نهادي دل
نبرد و برد دلم جز به مهرباني ظن
همي ندانست اين دل که دل سپردن تو
هميشه کار تو بوده ست زرق و حيله و فن
دل تو آمده بوده ست تا دلم ببرد
ببردو رفت به کام و مراد باز وطن
من از فريب تو آگه نه وتو سنگين دل
همي فريفته بودي مرا به چرب سخن
هم آن کسي که به خوشي به من سپردي دل
چو دل نباشد جان را چه کرد خواهم من
کنون که حال چنين شد چه باز خواهي دل
چه اوفتاد که دل بازخواستي از من
دلم ببردي وجان هم ببر که مرگ بهست
ز زندگاني اندر شماتت دشمن