همو راست

آزار داري اي يار زيرا که يک زمستان
بگذشت و کس نيامدروزي زمانه زين در
روزي بدين درازي ما از تو جسته دوري
کز تو خطايي آمد، وان از تو بودمنکر
ما با هزار دستان خو داشتيم آنجا
بيداد کرد و بيشي زاغ سيه بدين در
تو تنگدل نگشتي بازاغ بد نکردي
بنشستي و ببري خوش با چنان ستمگر
چون در ميان باغت دامي بگستريدند
بازاغ درفتادي ناگه به دامت اندر
از تو خطايي آمداز ماخطايي آمد
شايدکه هر دو گشتيم اندرخطا برابر
از باغ زاغ گم شد ،آمدهزار دستان
اکنون گرفت بايد کار گذشته از سر
امروز ما و شادي امروز ما و رامش
درزير هر درختي عيشي کنيم ديگر
بادوستان يکدل با مطربان چابک
باريدکان زيبا با ساقيان دلبر
دلجوي ساقياني شيرين سخن که مارا
از کف دهنده باده و ز لب دهنده شکر