او راست

عشق آتشيست کآب نيابد بر او ظفر
اي دل چرا نکردي زآتش همي حذر
آري حذر نکردي تا سوخته شدي
تو سوختي و با تو بسوزد همي جگر
همسايه بدي و ز همسايگان بد
همسايگان رسند به رنج و به درد سر
اينک جگر به جرم تو آويخته شده ست
ورنه ازين بلا دل او نيستي خبر
من چند گونه حيلت وتدبير ساختم
کان آتش فروخته کمتر شودمگر
بادخنک برآتش سوزان گماشتم
پنداشتم که حيلت من گشت کارگر
بخشش هزار بار فزون گشت از آنچه بود
بخشش همه دگر شدو تدبير من دگر
ور بلبل از درخت بپريدگو بپر
ظاهر فرو نکرد ز طنبور خويش پر (؟)