او راست

اين منم کز تو مرا حال بدين جاي رسيد
اين تويي کز تو مرا روز چنين بايد ديد
من همانم که به من داشتي از گيتي چشم
چه فتاده ست که در من نتواني نگريد
من همانم که مرا روي همي اشک شخود
من همانم که مرا دست همي جامه دريد
زندگاني را با مرگ بدل بايد کرد
چو مرا کار ازين کار بدين پايه رسيد
دل من بستدي و باز کشيدي دل خويش
دل ز من بيگنهي باز نبايست کشيد
نفريبي تو مرا کز تو من آگه شده ام
من نخواهم سخن و لابه تو نيز خريد
دل بدخواه من از انده من شادي کرد
دوستي کس چو تو بد عهد و جفا کار نديد
آنچنان کار بيکبار چنين داند شد
در همه حال زهر کار نبايد ترسيد