همو راست

سر زلف تو نه مشکست و به مشک ناب ماند
رخ روشن تو اي دوست به آفتاب ماند
همه شب زغم نخسبم که نخسبد آنچه عاشق
منم آن کسي که بيداري من به خواب ماند
زفراق روي و موي تو زديده خون چکانم
عجبست سخت خوني که به روشن آب ماند
سر زلف را متابان سر زلف را چه تابي
که در آن دو زلف ناتافتگي به تاب ماند
تو به آفتاب ماني و ز عشق روي خوبت
رخ عاشق تو اي دوست به ماهتاب ماند