و او راست

نگار من چو ز من صلح ديدو جنگ نديد
حديث جنگ به يک سو نهادو صلح گزيد
عتابها ز پس افکندو صلح پيش آورد
حديث حاسد نشنيد و زان من بشنيد
چو من فراز کشيدم بخويشتن لب او
دل حسود زغم خويشتن فراز کشيد
به وقت جنگ عتاب و خروش و زاري بود
کنون چه بايد رودو سرود و سرخ نبيد
در نشاط و در لهو باز بايد کرد
که اين دو بندگران را به دست اوست کليد
به کام خويش رسد از دل من آن بت روي
چنانکه زو دل غمگين من به کام رسيد