در مدح خواجه عميد حامد بن محمدالمهتدي گويد

تادل من ز دست من بستدي
سر بسر اي نگار ديگر شدي
چاره و راه خويش گم کرده ام
تا تو مرا به راه پيش آمدي
من زهمه جهان دلي داشتم
آمدي وز دست من بستدي
دل به تو دادم و دلت نستدم
مردم ديدي تو بدين بي بدي
گويي بيدلي و با من دو دل
لاجرم اي صنم به کام خودي
جان ودل من آن خواجه ست و تو
چنگ به چيز خواجه اندر زدي
عالم فضل و علم خواجه عميد
حامد بن محمد المهتدي
آن که همه درفشد از روي او
رادي و فضل و فره ايزدي
اي همه حري و همه مردمي
وي همه رادي و همه بخردي
رادي را تو اول و آخري
حري را تو ضظغ و ابجدي
باخبر از فنون فضل وادب
هست به پيش تو کم از مبتدي
وقت کفايت ار چه کافي کسيست
گويد کاستاد چومن صد شد ي
موبد اگر امام دانش بود
توبه همه طريقها موبدي
سايل اگر چه جان بخواهد زتو
بدهي و همچنين بدي تا بدي
باشد اگر صد هنري مرد، تو
پيشتر و بيشتر از هر صدي
تو زهمه جهان به پيشي و نام
همچو ز جمع روزهاشنبدي
تا شبهي نيايد از آبنوس
همچو ز دار پرنيان تربدي
گنبد بر شده فرود تو باد
همچو بهشت از زبر گنبدي
عيد مبارکست مي خواه از آن
کز رخ اوبه لب همي گل چدي
گشته ز رنگ سبزه و ارغوان
باغ و چمن زمردي و بسدي
چشم مخالف را بياژن به تير
چون کف ياران که به زر آژدي