در تقاضاي معاودت سلطان مسعود از اصفهان به غزنين پس از فوت محمود

اي بريد شاه ايران از کجا رفتي چنين
نامه ها نزد که داري؟ بار کن! بگذار! هين
کي جدا گشتي ز شاه و چندگه بودي براه
چند گون ديدي زمان و چند پيمودي زمين
سست گشتي تو همانا کز ره دور آمدي
مانده اي دانم، بيا بنشين وبر چشمم نشين
زود کن ما را خبر ده تا کي آيد نزد ما
شهريار شهرياران پادشاه راستين
خسروگيتي ملک مسعود محمد آنکه نيست
از ملوک او را همال و از شهان او را قرين
ناصر دين خداي و حافظ خلق خداي
نايب پيغمبر و پشت امير المؤمنين
کي بود کان خسرو پيروز بخت آيد زراه
بخت و نصرت بر يسارو فتح و دولت بر يمين
از بزرگي و توانائي واز جاه و شرف
رايت او بر گذشته ز آسمان هفتمين
ز آرزوي روي او دلهاي مابرخاسته ست
چند خواهد داشتن دلهاي مارا اينچنين
عزم کي داردکه غزنين را بيارايد بروي
راي کي دارد که بر صدر پدر گردد مکين
دار ملک خويش را ضايع چرا بايد گذاشت
مر سپاهان را چه بايد کرد بر غزنين گزين
لشگري دارد گران و کشوري دارد بزرگ
بلکه از درياي روم اوراست تا درياي چين
هر که غزنين ديده باشد در سپاهان چون بود
هر که نان ميده بيند چون خورد نان جوين
از حبش تا کاشغر و زکاشغر تا اندلس
هرکجا گويي ملک مسعود، گويند آفرين
اين جهان محمود را بود و کنون مسعود راست
نيست با او خسروانرا هيچ گفتار اندرين
خانه محمود را مسعودزيبد کدخداي
کدخداي خانه شير عرين زيبد عرين
هر کرا بيني و پرسي زوهمي يابي جواب
هر که را خواهي بپرس وهرکه را خواهي ببين
ايزداو را از پي سالا ري ملک آفريد
زو که اوليتر بگنج و لشکر و تاج و نگين
دولت او را چاکرست و روزگار او را رهي
بخت نيک او را نصيرو کردگار اورامعين
دوستي او را بر آب افکند پنداري خداي
مهر اورا کرد گوي با گل آدم عجين
دل ز شادي بازخندد چون سخن گويي از و
او خداوند دلست و دل همي داند يقين
هر که او را دوست باشد دل قوي دارد مدام
مهر او دينست و دل دايم قوي باشد بدين
اين جهان و آن جهان از خدمتش حاصل شود
خدمت محموداو شاخيست از حبل المتين
مزد يابد هر که او بر دشمنش لعنت کند
دشمنش لعنت فزون يابد ز ابليس لعين
بس شگفتي نيست گر چون آبگينه بترکد
هر دلي کز شاه ايران اندر آن بغضست و کين
زو مخيرتر ملک هر گز نبيند صدر و گاه
زو مبارزتر ملک هرگز نبيند اسب و زين
خوشتر آيد روز جنگ آواز کوس او را بگوش
زانکه مستانرا سحرگه بانگ چنگ رامتين
رزمگاه پر مبارز دوست تر دارد ملک
زانکه باغي پر گل و پر لاله و پر ياسمين
از شبيخون و کمين ننگ آيد او را روز جنگ
دوست دارد جنگ ليکن بي شبيخون و کمين
تير بر پيل آزمايد تيغ بر شير ژيان
اينت مردانه سواري، اينت مردي سهمگين
دشمن از شمشير او ايمن نباشد ور بود
در حصاري گرد او از ژرف دريا پارگين
هيبت شمشير او بر کشوري گر بگذرد
روي بر نايان کند چون روي پيران پر ز چين
هيبتي دارد چنان کاندر مصاف آيد پديد
هيبت اندر عقل و هوش و راي مردان رزين
جاودانه شاد باد آن خسرو پيروز بخت
دشمن او جاودانه خوار و غمگين و حزين
خانه او چون بهار از لعبتان چون نگار
مجلس او چون بهشت از کودک چون حور عين