در مدح اميرابويعقوب يوسف برادر سلطان محمود گويد

همه گره گره است آن دو زلف چين بر چين
گره به غاليه و چين به مشک ناب عجين
شکسته زلف تو تازه بنفشه طبريست
رخ و دو عارض تو تازه لاله و نسرين
تو لاله ديدي و شمشاد پوش و سنبل تاج
بنفشه ديدي عنبر سرشت و مشک آگين
بنفشه زلفا گرد بنفشه زار مگرد
مگرد لاله رخا گرد لاله رنگين
ترا بسنده بود لاله تو، لاله مجوي
بنفشه تو ترا بس بود، بنفشه مچين
مرا دهانک تنگ تو تنگدل دارد
ميان لاغر تو، لاغر و نزار و حزين
ترا چه خوانم ماه زمين وسرو سراي
مرا تو بنده سرو سراي و ماه زمين
بلند قد سروست و روي خوب تو ماه
نه سرو باغ چنان ونه ماه چرخ چنين
که ديد ماه برو کرده غاليه حلقه
که ديد سرو بر او بسته آفتاب آذين
مرا به عشق ملامت مکن که عشق مرا
ز روي خوب تو گشت اي بهشت روي آيين
وگربخواهي تا گردي اي صنوبر قد
به عشق خويش گرفتار چون من مسکين
در آفتاب رو و در نگر بسايه خويش
در آينه نگر و روي خوب خويش ببين
بتير نرگس تو با دل من آن کرده ست
که تير شاه جهان با مخالفان لعين
امير و بارخداي ملوک ابو يعقوب
معين دين هدي، يوسف بن ناصر دين
برادر ملکي کز نهيب او غميند
به روم قيصر روم و به چين سپهبد چين
مکين دولت و در مرتبت گرفته مکان
ملک نژاده و اندر مکان ملک مکين
چنو جواد نديده ست روز بزم زمان
چنو سوار نديده ست روز رزم زمين
کسي که بر سر او بگذرد هزار قران
نبيند آن ملک راد را همال و قرين
اجل ميان سنان و خدنگ او گشته ست
ازين رونده بدان و از آن دونده بدين
کشد مخالف را و کشد معادي را
خدنگ او ز کمان و کمند او ز کمين
نهيب هيبت او صيد زنده بستاند
زيشک پيل دمان و ز چنگ شير عرين
ز گنگ ديز بفرمان شاه بستاند
هزار پيل دمان هر يکي چو حصن حصين
بدست خويش قضا را بسوي خويش کشد
هر آنکه جويد از آن شاه کينه جويان کين
کند به تير پراکنده چون بنات النعش
بهم شده سپهي را بگونه پروين
فرو برد بگه حمله روستم کردار
بزخم گرز گران گردن سوار به زين
به نوک تير فرو افکند ز کرگ سرون
به ضرب تيغ فرود آورد ز پيل سرين
ز فخر نامش نقش نگين پذيرد آب
گر آزمايش را برنهد بر آب نگين
بر آرزوي کف راد او ز کان گهر
گهر بر آيد بي کوه کاف و بي ميتين
خجسته بخت بر او آفرين کند شب و روز
کند فريشته بر آفرين او آمين
کدام کس که نه او را بطبع گشت رهي
کدام دل که نه اورا بمهر گشت رهين
ايا سپهر ادب را دل تو چشمه روز
ايا بهشت سخا را کف تو ماء معين
به روي سايل از آنگونه شادمانه شوي
که روز حشر بهشتي به روي حور العين
چنان خوش آيد بر گوش تو سؤال کجا
بگوش مردم دل مرده بانگ رود حزين
ترا به روز عطا دادن و بروز وغا
سخا کند تعليم و هنر کند تلقين
در سراي ترا خسروان نماز برند
چنانکه دهقان در پيش آذر برزين
فکندگان سنان ترا بروز نبرد
ز کشتگان بود اي شاه بستر و بالين
عزيز گشت هر آنکس که شد بر تو عزيز
گزيده گشت هر آنکس که شد بر تو گزين
هميشه تا که بهاران و روزگار بهار
فرو نهد ز بر کوه سر بهامون هين
هميشه تا نقطي برزنند بر سر زي
هميشه تا سه نقط بر نهند بر سر شين
فلک مطيع تو بادا و بخت نيک سکال
خداي ناصرتو باد و روزگار معين