در مدح عضد الدوله امير يوسف برادر سلطان محمود

هميشه گفتمي اندر جهان به حسن و جمال
چو يار من نبود وين حديث بود محال
من آنچه دعوي کردم محال بود و نبود
از آنکه چشم من او را نديده بود همال
ز نيکويي که به چشم من آمدي همه وقت
شکنج وکوژي در زلف و جعد و آن محتال
ز بهر آنکه به جعد و به زلف واومانم
بحيله تن را گه جيم کردمي گه دال
وگر به باغ فرا رفتمي زبانم هيچ
نيافتي ز خروشيدن و نکوهش هال
زبس مناظره کانجا زبان من کردي
بر آن نکوي سپر غم بر آن خجسته نهال
به لاله گفتمي: اي لاله! شرم دارو مروي
به سرو گفتمي اي سرو! شرم دارو مبال
که پيش قامت و رخسار او شما هر دو
چو پيش تير کمانيد و پيش بدر هلال
بچشم من بت من پيش ازين بدينسان بود
بتم چنين و دلم در هواش بر يک حال
بنيم بوسه ز من خواستي هزار سجود
بيک جواب زمن خواستي هزار سؤال
مرا دو چشم بدان تا چه خواهد و چه کند
بر اين دو حال زمان تا زمان سکال سکال
هوا و خوبي او دردل و دو ديده من
زوال کرد فرستاده امير زوال
معين دولت و دين يوسف بن ناصر دين
برادر ملک شاه بند اعدا مال
ز دشت و بستان چون بازگشت روز شکار
بنيک روز وبفرخ زمان و ميمون فال
يک تذرو فرستاد مرمرا که مگر
بحيله آيم در بند حسن آن محتال
چو دست و پاي عروسان نگاشته سر و دم
چو روي خوبان آراسته همه پروبال
ز هفت گونه بر و هفت رنگ و بر هر رنگ
هزار گونه محاسن، هزار گونه جمال
چو زر خفچه همه پشت و برش آتش رنگ
چو نخل بسته همه سينه دايره اشکال
گه خرامش چون لعبتي کرشمه کنان
بهر خرامش ازو صد هزار غنج و دلال
دولب: چو نار کفيده، چو برگ سوسن زرد
دو رخ: چو نار شکفته، چو برگ لاله لال
چو قطن ميري در زير پوشش منسوج
براي پوزش باز امير خوب خصال
چگونه بازي چون پاره اي ز ابر سفيد
به سنگ وزن درم سنگ او به ده مثقال
مبارزيست، لباسش زسيمگون جوشن
مبارزيست سلاحش مخالب و چنگال
نشان جلاجل و خلخال دارد و عجبست
که وحشيانرا باشد جلاجل و خلخال
به تن بگونه سيم وبه پشت و بال سپيد
درو نشانده تنک پاره هاي سيم حلال
بروز جنگ مر او را بچنگ بسته برند
نه زان قبل که ز جنگ آيدش نهيب و ملال
وليکن از پي آن کو چو خصم ديد از دور
بي آنکه وقت بود چيرگي کندبه جدال
عقاب گيرد باز کسي که او بکمند
گرفته باشد کرگ و بگرز کوفته يال
اگر عقاب سوي جنگ او شتاب کند
عقابرا به بلک بشکند سرو تن و بال
امير يوسف کرگ افکنست وشير کشست
ز کرگ وشيربجان رسته بود رستم زال
ز آتش آب کند حلمش وزباد او رست
ز پيل پشه کند سهمش و ز شير شکال
به خو، بهار برون آورد، ميانه دي
به جود، چشمه دواند ز تل هاي رمال
چو زايري سوي او قصد کرد زاير را
ز حرص باز شد جود او باستقبال
بسي نمانده که از جود حجره ها سازد
ز بهر سايل در گنجهاي بيت المال
چنانکه جود بدان دستهاي مکنت بخش
ز بهر شير ز پستان مادران اطفال
ز هول خون شود اندر دو چشم آز سرشک
چو تير بر کشد از نزل دان بروز نوال
حسام او بجهان اندر افکند فرياد
نهيب او بزمين اندر افکند زلزال
تن مخالف او گر قوي درخت بود
چو ديد هولش لرزان شود بگونه نال
سه چير افکند از دشمنان بروز نبرد
چو تيغ اوبگشايد ز حلقشان قيفال
ز دستهاشان پهنه ز پايها چو گان
ز گرد سرها گوي، اينت شاه و اينت جلال
جهانيان همه زو شاکرند پير و جوان
بخاصه من که شدم زو برادر اقبال
ز جاه او غنيم چو ن زمال او غنيم
بدين دوجاه و جيهم ميانه اشکال
خداي ناصر آن شاه باد و گردون يار
براي او شب وروز و بکام اومه وسال
چنانکه اودل من شاد کرد شادان باد
ز خلق و مذهب پاکش دل محمد و آل