نيز در مدح سيدالکفاة خواجه ابوعلي حسنک وزير گويد

باري ندانمت که چه خو داري اي پسر
تا نيستي مرا و ترا هيچ درد سر
همچون مه دو هفته برون آيي از وثاق
همچون مه گرفته درون آييم زدر
رغم مراچو سر که مکن چون بمن رسي
رويي کز و به تنگ بريزد همي شر
روزي گشاده باشي وروزي گرفته اي
بنماي کاين گرفتگي از چيست اي پسر!
اي چون گل بهاري خندان ميان باغ
هر ساعتي چو روز بهاران مشو دگر
مارا همي بخواهي پس روي تازه دار
تا خواجه مر ترا بپذيرد ز من مگر
خواجه بزرگ بوعلي آن سيد کفاة
خواجه بزرگ بوعلي آن مفخر گهر
دستور شاه شرق و بدو ملک شاه شرق
آراسته چو ملک عمر درگه عمر
اواز ميان گوهر خويش آمده بزرگ
وندر خور بزرگي آموخته هنر
بر درگهش نشسته بزرگان و مهتران
از بهر بار جستن و بر ما گشاده در
با زايران گشاده و خندان و تازه روي
وز دست او غني شده زاير به سيم و زر
هرگز به درگهش نرسيدم که حاجبش
صد تازگي نکرد و نگفت: اندرون گذر
ناخوانده شعرهاي دو جشن از پي دو جشن
کس کرد نزد من که بيا رسمها ببر
ازمهتران بجهد ستانيم سيم شعر
او نارسيده، سيم بداد، اين کرم نگر
جاويد باد شاد و بدو شادمانه باد
شاه زمانه و خدم شاه سر بسر
زو در جهان دلي نشناسم که نيست شاد
با او به دل چگونه توان بود کينه ور
هر کس که شاد نيست به قدر و به جاه او
بي قدر باد نزد همه خلق و بي خطر
کس نيست کو بدولت او شادمانه نيست
ور هست حاسدست و پليدي زسگ بتر
او دست خائنان جهان کرد زير سنگ
زينست دست اوز همه دستهازبر
آواز خائنان نتواند شنيد هيچ
شايد که يافته ست شه از خوي او خبر
زين پيش بوده و پس از اين نيز هم بود
او را به ملک و، شاه جهان را بدو نظر
شاديش باد و کامروايي و مهتري
پايندگي سعادت و پيوستگي ظفر
عيدش خجسته باد و همه ساله عيد باد
ايام آن خجسته خصال نکو سير