نيز در مدح خواجه ابوسهل دبير، عبدلله بن احمد بن لکشن

بوستان سبز شد و مرغ در آمد به صفير
ناله مرغ دلارام تر از نغمه زير
ابر فروردين گويي به جهان آذين بست
که همه باغ پرندست و همه راغ حرير
گه زره باف شود باد و گهي جوشن دوز
باد را طبع شد اين پيشه ز زراد امير
از فراوان زره طرفه و از جوشن نغز
کرد چون کلبه زراد همي روي غدير
آب در جوي ز باران بهاري و ز سيل
همچنان گشت که با سرخ مي آميخته شير
اي به عارض چو مي و شير فرا پيش من آي
بربط من بکفم بر نه و نصفي برگير
نصفي پنج و شش اندر ده و شعري دو بخوان
شعرهايي سره و معني او طبع پذير
شعر خوش بر خوان کز بهر تو خواهم خواندن
مدح آن خواجه آزاده معدوم نظير
کد خداي عضدالدوله سالار سپاه
خواجه سيد بيهمتا بوسهل دبير
آنکه پر دلتر و کافيتر و داناتر ازو
نبود هيچ ملک را به جهان هيچ وزير
خط نويسد که بشناسند از خط شهيد
شعر گويدکه بشناسند از شعر جرير
بشناسد به ضمير آنچه همي خواهد بود
آفرين بادبرآن طبع و برآن پاک ضمير
دل او را بدگر دلها مانند مکن
زانکه با گرد برابر نبود ابر مطير
خامه در زير سر انگشتانش آن فعل کند
که بدست کس ديگر نکندنيزه وتير
با عطارد بسر خامه سخن داند گفت
هر دبيري که به ديوان کند اورا تحرير
«عين »و «تهذيب لغت » باسخن بذله او
همچنانست که با دست غني دست فقير
از پي رسم در آموختن نامه کنند
نامه خواجه بزرگان و دبيران از بير
نيک بختا و بزرگا که خداوند منست
که چنين بار خدايي بسزا يافت مشير
خواجه اندر خور مير آمد و شکر ايزد را
آنچنان ناموري را ز چنين نيست گزير
تن و جانش را هر روز دعا بايد کرد
هر که درخدمت اين مير، صغيرست و کبير
ايزداز طلعت او چشم بدان دور کناد
چشم ما بادبرآن طلعت فرخنده قرير
با چنان فضل و چنين فعل کزو کردم ياد
صورتي دارد آراسته چون بدر منير
حق شناسيست که از بار خدايي نکند
در حق هيچکسي تا بتواند تقصير
باچنين غفلت و تقصير که من دانم کرد
زو نديدم مگر احسان و سخا و توفير
تا همي سرخ بود همچو گل سرخ عقيق
تا همي زرد بودهمچو گل زرد زرير
تا سپيدست بنزديک همه دنيا برف
تا سياهست بنزديک همه گيتي قير
شادمان باد و بدو خلق جهان يکسر شاد
دشمنش تنگدل و مانده به تيمار و زحير
فرخش باد سر سال و مه فروردين
ايزدش باد بهر کار نگهدار و نصير