در مدح عضدالدوله امير يوسف سپهسالار گويد

هر که را مهتريست اندر سر
گو بدر گاه مير ما بگذر
در جهان خدمت امير منست
خدمتي کان دهد بزرگي بر
آسمان خواهدي که بر در او
يابدي جان کهترين چاکر
من نه برخيره ايدر آمده ام
مرمرا بخت ره نمود ايدر
بخت من درجهان بگشت و نديد
هيچ درگاه ازين مبارک تر
آمد و مر مرا اشارت داد
که بنه دل بر اين مبارک در
گرترا مهتريست اندر دل
ور ترا خواجگيست اندر سر
در گهي يافتي چنانکه کند
مر ترا زود خواجه و مهتر
تو بدين در مدام خدمت کن
تا رسانم ترا بخدمتگر
بخت من رهبري خجسته پي است
کس ندارد چو بخت من رهبر
مرمرا ره به درگهي برده ست
که مثل هست با فلک همبر
درگه پادشاه روز افزون
درگه خسرو ستوده سير
عضد دولت و مؤيد دين
مير يوسف سپهبد لشکر
آن سپهبد که باد حمله او
بگسلاند ز روي کوه کمر
آن سپهبد که زخم خنجر او
خف کند بر سر عدو مغفر
پيش تيغش عدو برهنه بود
ور چه دارد ز کوه قاف سپر
خنجر او ز بس جگر که شکافت
گوهر او گرفت رنگ جگر
روز کين باخدنگ و نيزه او
دشمنش را چه غفلت و چه حذر
قلعه يي کو بچنگ او آيد
باره او چه آهن و چه حجر
هر که از پيش او هزيمت شد
از نهيب اندرون شود به سقر
آن هراسد بجنگ او که بجنگ
نهراسد ز شير شرزه نر
نيزه اي سازد او ز ده ره تير
ازيک اندر نشاختن بدگر
گر بخواهد ز زخم گرز کند
کوه را خرد و مرد و زير و زبر
تيغ او ترجمان فيروزيست
نوک پيکان او زبان ظفر
هر سلاحي که برگرفت بود
با کفش ساز گار و اندر خور
چشم بد دور باد ازو که از
زنده شد نام نيک و نام هنر
همچنان چون دل برادر او
شادمانست ازو روان پدر
هر کجا زان ملک سخن گويي
نکندکس حديث رستم زر
بتوان ديد ازو به رأي العين
آنچه يابي ز روستم بخبر
رادي آميخته ست با کف او
همچوبا ديده بصير بصر
من يقينم که تاجهان باشد
زوسخي تر نزايد از مادر
اينجهان گر بدست او بودي
داد بودي هزار بار دگر
چون قدح بر گرفت، ساغر خواست
اينجهانرا بچشم او چه خطر
از حقيري که سيم و زر بر اوست
ننهدسيم و زر بگنج اندر
که دهد، جز همو، بشاعر خويش
زين شاهانه و ستام بزر
اي ترا بر همه مهان منت
اي ترا بر همه شهان مفخر
بر کشيدي مرابچرخ برين
قدر من بر گذاشتي زقمر
زينت و ساز اسب من کردي
زانچه شاهان از آن کنندافسر
کامهايي ز درد کردي خشک
چشمهايي ز گريه کردي تر
جاه من بردي اي امير به ابر
کان من کردي اي ملک به گهر
خلعت تومرا بزرگي داد
وين بزرگي بماند تا محشر
زن کنم تا مرا پسر باشد
وين بماند زمن بدست پسر
مير محمود کاسب داد مرا
وز عطا کرد کام من چو شکر
از پي خدمت شريف تو داد
تا روم با تو ساخته بسفر
تو چنان کز مروت تو سزيد
کارهايي گرفتي اندر بر
اسب را با ستام و زين کردي
مرمرا با نشاط و عيش و بطر
شاد باش اي کريم بي همتا
اي نکو منظر و نکو مخبر
بهمه کامهاي خويش برس
وز تن و جان و از جهان برخور
بندگان تو با عماري و مهد
خادمان تو با کلاه و کمر