اين قصيده مصنوعه را در مدح سلطان محمود گفته است

پار آن اثر مشک نبوده ست پديدار
امسال دميد آنچه هميخواست دلم پار
بسيار دعا کردم کاين روز ببينم
امروز بديدم ز دعا کردن بسيار
عطار شدآن عارض و آن خط سيه عطر
هم عاشق عطرم من و هم عاشق عطار
بار غم و انديشه همه زين دل برخاست
تا مشک سيه ديدم کافور ترا باد
کار دل من ساخته بوده ست ونبوده ست
امروز بکام دل من گشته همه کار
گفتار نبوده ست ميان من و تو هيچ
ور بوده بيکبار ببستي در گفتار
همواره دل برده من کام تو جويد
چونانکه جهان کام ملک جويد هموار
سالار زمان فخر جهانداران محمود
آن شه که چو جم دارد صد حاجب و سالار
کردار بود چاره گرکار بزرگان
کردار چنين باشد و او عاشق کردار
مقدار جهانراست ورا نيز کرانست
بخشيدن او را نه کرانست و نه مقدار
دينار چنان بخشد ما راکه بر ما
پيوسته بود خوارترين چيزي دينار
بيدار عطا بخشد، خفته بسکالد
بيفايده مان نبود او خفته و بيدار
تيمار رعيت خورد و انده درويش
ايزد ندهد او را هيچ انده و تيمار
اسرار همه گيتي دانسته بدانش
محمود و پسنديده بر عالم اسرار
زنهار دهد خصم قوي را چو ظفر يافت
هرچند نباشد بر او از در زنهار
آزار کهن وقت ظفر بگسلد از دل
هر چند که او را نبود خود ز کس آزار
اقرار دهد شاه جهانرا بهمه فضل
آنکس که دهد خلق بفضلش همه اقرار
اخبارنويسان وخردمندان زين پس
هر گز ننويسند جز اخبار شه اخبار
کفار پراکنده و برکنده شدستند
از بسکه شکسته ست ملک لشکر کفار
پيکار همي جويد پيوسته وليکن
کس نيست که با لشکر او جويد پيکار
قار ار چه سيه تر بود و تيره تر از شب
روز ملکان از فزعش تيره تر از قار
هنجار برد پيش شه اندر شب تاريک
جايي که در آن ره نبرد باد بهنجار
دشوار جهان نزد ملک باشد آسان
آسان ملک نزد همه گيتي دشوار
هموار همه ملکت شاهان بگرفته
در زير سپه کرده همه گيتي هموار
بلغار کراني ز جهانست و مر او راست
از باره قنوج و برن تا در بلغار
ديدار نکو دارد و کردار ستوده
خوي خوش و رسم نکو اندر خور ديدار
نظار ز ديدار همه چيز شود سير
از ديدن او سير نگردد دل نظار
يار طرب و روز بهي باد هميشه
با باده و با بوسه ز دست و ز لب يار