مثنوي

اگر، اي آرزوي جان که تويي
باز بينم تو را چنان که تويي
شوم از قيد جسم و جان فارغ
به تو مشغول وز جهان فارغ
گر تو روزي به گفتن سخني
التفاتي کني به مثل مني
چون حديث تو بشنود گوشم
رود از حال خويشتن هوشم
ديده را ديدن تو مي بايد
ديدنت گرچه شوق افزايد
بسته عقل و هوش را زين پس
چشم جادو و خال شوخ تو بس
هر نفس چشم شوخت، از پي ناز
شيوه تازه مي کند آغاز
لبت آب حيات جان من است
شوق پيدا غم نهان من است
با لبت، کو حيات شد جان را
قدر نبود خود آب حيوان را
مشکن دل، چنان که عادت توست
که دلم مخزن محبت توست
نه فراغت به حسب حال منت
نه مجالي که بشنوم سخنت
گر به ساليت نوبتي بينم
بود احياي جان مسکينم
با تو بينم رقيب و من گذران
ديده بر هم نهاده، دل نگران
جان ما را تعلقي که به توست
با خود آورده ايم، آن ز نخست
هر چه دل را بدان نباشد آز
ديده فارغ بود ز ديدن باز
دل بخواهد که ديده را بيند
ديده حيران، که تا کجا بيند؟
اندران ره کزو نشان جويند
سر فدا کرده، ترک جان گويند