مثنوي

هر که را نيست عيش خوش بي دوست
اين مناجات مي کند: کاري دوست
جان ما گوهري است بيش بها
کالبدهاي ما چو مزبل ها
اندرين مزبله چه مي پاييم؟
روي بنماي، تا برون آييم
گرچه از تو به بوي خرسنديم
هم به ديدارت آرزومنديم
عاشقا، راز عاشقان بشنو
هم ز بي دل حديث جان بشنو
گوش کن سر اين فسانه ز من
گلخني جان توست و گلخن تن
گرچه در جان توست کان علوم
در تنت هست گلخني ز ظلوم
آنکه در جان تو را اصول نهاد
لقب جسم تو جهول نهاد
تا تو از خويشتن برون نايي
ديده دل به دوست نگشايي
چون برون آمدي، فدا کن جان
تا ببيني مگر رخ جانان