سر آغاز

مطربا، نغمه حزين بر دار
يک زمانم دماغ جان تر دار
از نه آهنگ خرده عشاق
نغمه اي گو، ز پرده عشاق
مردم از هجر دوست، يک دمه اي
دل من زنده کن به زمزمه اي
تا من اندر سماع عشق آيم
مجلس عاشقان بيارايم
نفسي بگذرم ازين پس و پيش
ساعتي بنگرم به هستي خويش
چون که پي گم کنم ازين هستي
راه يابم به عالم مستي
همچو مستان سماع برگيرم
نعره شوق دوست درگيرم
ساعتي همچو آرزومندان
ز اشتياق حبيب در ميدان
مرغ بسمل صفت، زنم پر و بال
وآيم از روزگار حال به قال
شرح عشق محب و حسن حبيب
بدهم يک به يک علي الترتيب:
روز اول، چو جوهر انسان
مايل عشق بود و خالي از آن
واهب اصل آلتي بخشيد
که بدو نيک را ز بد بگزيد
در زمانه بديد تو بر تو
حسن با قبح و زشت با نيکو
گشت ناظر به صورت هر دو
ز صفا و کدورت هر دو
چون شد اندر دلش صفا غالب
نشد او جز جمال را طالب
روي زيبا ز روي بد بگزيد
بد نخواهد کسي، چو نيکو ديد
هر کجا حسن دلربايي ديد
چشم جانش همي درو نگريد
هر دمش کسوتي لطيف نمود
هر زمانش ارادتي افزود
هر که عاشق به ديده جان شد
گلخني وار پيش سلطان شد: