مثنوي

چون بديد اين غزل بدين سان خوب
ملتفت شد به طالب آن مطلوب
دست يازيد و بر گرفت و بخواند
در بد و نيک اين سخن مي راند
چون به آخر رسيد خوش بگريست
گفت: بيچاره اين عراقي کيست؟
گفتم: اي جان جان، من مسکين
در بيابان عشق گفته ام اين
گفت: آنگه شود مرا باور
که بدين قافيت يکي ديگر
بر بديهه بگويي اندر حال
باشد اين در فراق و آن ز وصال
آن غزل در فراق جانان بود
وين يکي در وصال بايد زود
گفتم: اي مايه سخن گفتن
از تو بنوشتن و ز من گفتن
گفت: کو کاغذ و دوات و قلم؟
دادمش: تا نوشت اين غزلم: