مثنوي

دل ما، چون چراغ عشق افروخت
خرمن خويشتن به عشق بسوخت
انجم افروز اندرون عشق است
علت حکم کاف و نون عشق است
چون ز قوت سوي کمال آمد
کرسي تخت لايزال آمد
عشق معني صراط عشاق است
عشق صورت رباط عشاق است
تا ازين راه بر کران نشوي
در خور خيل صادقان نشوي
چون تويي صورت و تويي معني
مکن از عشق خويشتن دعوي
خويشتن را مبين، چو عشق آمد
شربت عشق بي خود آشامد
هر که زين باده جرعه اي بخورد
به تن و جان خويش کي نگرد؟
اندروني که درد او دارد
هرگز او را زياد نگذارد
هر محبت، که در دلي پيداست
بي شک آن انقطاع غير خداست
ابجد عشق، هر که خواهند نخست
ز آنچه آموخت لوح ذهن بشست
چون دلت تخته را فرو شويد
با تو اين راز خود دلت گويد
اي دل، اي دل، خمير مايه تويي
طفل را هست شير و دايه تويي
جاي عشقي و جاي معشوقي
همگي از براي معشوقي
مي روي در سراي خسته دلان
اين کرم بين تو با شکسته دلان
منزلش دل شد و هوايش عشق
دوستش دل شد، آشنايش عشق