شماره ٤

در ميکده با حريف قلاش
بنشين و شراب نوش و خوش باش
از خط خوش نگار بر خوان
سر دو جهان، ولي مکن فاش
بر نقش و نگار فتنه گشتم
زان رو که نمي رسم به نقاش
تا با خودم، از خودم خبر نيست
با خود نفسي نبودمي کاش
مخمور ميم، بيار ساقي
نقل و مي از آن لب شکر پاش
در صومعه ها چو مي نگنجد
دردي کش و مي پرست و قلاش
من نيز به ترک زهد گفتم
اينک شب و روز همچو اوباش
در ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
اي روي تو شمع مجلس افروز
سوداي تو آتش جگرسوز
رخسار خوش تو عاشقان را
خوشتر ز هزار عيد نوروز
بگشاي لبت به خنده، بنماي
از لعل، تو گوهر شب افروز
زنهار! از آن دو چشم مستت
فرياد! از آن دو زلف کين توز
چون زلف، تو کج مباز با ما
از قد تو راستي بياموز
ساقي بده، آن مي طرب را
بستان ز من اين دل غم اندوز
آن رفت که رفتمي به مسجد
اکنون چو قلندران شب و روز
در ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
اي مطرب عشق، ساز بنواز
کان يار نشد هنوز دمساز
دشنام دهد به جاي بوسه
و آن نيز به صد کرشمه و ناز
پنهان چه زنم نواي عشقش؟
کز پرده برون فتاده اين راز
در پاش کسي که سر نيفکند
چون طره او نشد سرافراز
در بند خودم، بيار ساقي
آن مي که رهاندم ز خود باز
عمري است کز آروزي آن مي
چون جام بمانده ام دهن باز
گفتي که: بجوي تا بيابي
اينک طلب تو کردم آغاز
در ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
ساقي، بده آب زندگاني
اکسير حيات جاوداني
مي ده، که نمي شود ميسر
بي آب حيات زندگاني
هم خضر خجل، هم آب حيوان
چون از خط و لب شکرفشاني
گوشم چو صدف شود گهر چين
زان دم که ز لعل در چکاني
شمشير مکش به کشتن ما
کز ناز و کرشمه در نماني
هر لحظه کرشمه اي دگر کن
بفريب مرا، چنان که داني
در آرزوي لب تو بودم
چون دست نداد کامراني
در ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
وقت طرب است، ساقيا، خيز
در ده قدح نشاط انگيز
از جور تو رستخيز برخاست
بنشان شر و شور و فتنه، برخيز
بستان دل عاشقان شيدا
وز طره دلربا درآويز
خون دل ما بريز و آنگاه
با خاک درت بهم برآميز
وآن خنجر غمزه دلاور
هر لحظه به خون ما بکن تيز
کردم هوس لبت، نديدم
کامي چو از آن لب شکرريز
نذري کردم که: تا توانم
توبه کنم از صلاح و پرهيز
در ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
ساقي، چه کنم به ساغر و جام؟
مستم کن از مي غم انجام
با ياد لب تو عاشقان را
حاجت نبود به ساغر و جام
گوشم سخن لب تو بشنود
خشنود شد، از لبت، به دشنام
دل زلف تو دانه ديد، ناگاه
افتاد به بوي دانه در دام
سوداي دو زلف بيقرارت
برد از دل من قرار و آرام
باشد که رسم به کام روزي
در راه اميد مي زنم گام
ور زانکه نشد لب تو روزي
داني چه کنم به کام و ناکام؟
در ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
دست از دل بيقرار شستم
وندر سر زلف يار بستم
بي دل شدم وز جان به يکبار
چون طره يار برشکستم
گويند چگونه اي؟ چه گويم؟
هستم ز غمش چنان که هستم
خود را ز چه غمش برآرم
گر طره او فتد به دستم
در دام بلا فتاده بودم
هم طره او گرفت دستم
ساقي، قدحي، که از مي عشق
چون چشم خوش تو نيم مستم
شد نوبت خويشتن پرستي
آمد گه آنکه مي پرستم
فارغ شوم از غم عراقي
از زحمت او چو باز رستم
در ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
ساقي، مي مهر ريز در کام
بنما به شب آفتاب از جام
آن جام جهان نما به من ده
تا بنگرم اندرو سرانجام
بينم مگر آفتاب رويت
تابان سحري ز مشرق جام
جان پيش رخ تو برفشانم
گر بنگرم آن رخ غم انجام
خود ذره چو آفتاب بيند
در سايه دلش نگيرد آرام
در بند خودم، نمي توانم
کازاد شوم ز بند ايام
کو دانه مي؟ که مرغ جانم
يک بار خلاص يابد از دام
کي باز رهم ز بيم و اميد؟
کي پاک شوم ز ننگ و از نام؟
کي خانه من خراب گردد؟
تا مهر درآيد از در و بام
در صومعه مدتي نشستم
بر بوي تو، چون نيافتم کام
در ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
ساقي بنما رخ نکويت
تا جام طرب کشم به بويت
ناخورده شراب مست گردد
نظارگي از رخ نکويت
گر صاف نمي دهي، که خاکم
ياد آر به دردي سبويت
مگذار ز تشنگي بميرم
نايافته قطره اي ز جويت
آيا بود آنکه چشم تشنه
سيراب شود ز آب رويت؟
يا هيچ بود که ناتواني
يابد سحري نسيم کويت؟
از توبه و زهد توبه کردم
تا بو که رسم دمي به سويت
دل جست و تو را نيافت، افسوس
واماند کنون ز جست و جويت
خوي تو نکوست با همه کس
با من ز چه بدفتاد خويت؟
مي گريم روز در فراقت
مي نالم شب در آرزويت
بر بوي تو روزگار بگذشت
از بخت نيافتم چو بويت
در ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
ساقي، بده آب زندگاني
پيش آر حيات جاوداني
مي ده، که کسي نيافت هرگز
بي آب حيات زندگاني
در مجلس عشق مفلسي را
پر کن دو سه رطل رايگاني
شايد که دهي به دوستداري
آن ساغر مهر دوستگاني
برخيزم و ترک خويش گيرم
گر هيچ تو با خودم نشاني
ور از من غمت درآيد
جان پيش کشم ز شادماني
جان را ز دو ديده دوست دارم
زان رو که تو در ميان آني
از عاشق خود کران چه گيري؟
چون با دل و جانش درمياني
از بهر رخ تو مي کند چشم
از ديده هميشه ديده باني
در آرزوي رخ تو بودم
عمري چو نيافتم اماني
در ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
ساقي، ز شراب خانه نوش
يک جام بياور و ببر هوش
مستم کن، آنچنان که در حال
از هستي خود کنم فراموش
ور خود سوي من کني نگاهي
بي باده شوم خراب و مدهوش
سرمست شوم چو چشم ساقي
گر هيچ بيابم از لبت نوش
کي بود که ز لطف دلنوازت
گيرم همه کام دل در آغوش؟
دارد چو به لطف دلبرم چشم
مي دار تو هم به حال او گوش
مگذار برهنه ام ز لطفت
در من تو ز مهر جامه اي پوش
چون نيست مرا کسي خريدار
مولاي توام، تو نيز مفروش
ديگ دل من، که نيز خام است
بر آتش شوق سر زند جوش
در صومعه حشمتت نديدم
اکنون شب و روز بر سر دوش
در ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
ساقي، بده آب آتش افروز
چون سوختيم تمام تر سوز
اين آتش من به آب بنشان
وز آب من آتشي برافروز
مي ده، که ز باده شبانه
در سر بودم خمار امروز
در ساغر دل شراب افکن
کز پرتو آن شود شبم روز
گفتي که: بنال زار هر شب
ماتم زده را تو نوحه ماموز
چون با من خسته مي نسازي
چه سود ز ناله من و سوز؟
دل را ز تو تا شکيب افتاد
بر لشکر غم نگشت پيروز
بخشاي برين دل جگرخوار
رحم آر بدين تن غم اندوز
من مي شکنم، تو باز مي بند
من مي درم، از کرم تو مي دوز
از توبه و زهد توبه کردم
اينک چو قلندران شب و روز
در ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
ساقي، سر درد سر ندارم
بشکن به نسيم مي خمارم
يک جرعه ز جام مي به من ده
تا درد کشم، که خاکسارم
از جام تو قانعم به دردي
حاشا که به جرعه سر درآرم
يادآر مرا به دردي خم
کز خاک در تو يادگارم
بگذار که بر درت نشينم
آخر نه ز کوي تو غبارم؟
از دست مده، که رفتم از دست
دستيم بده، که دوستدارم
زنده نفسي براي آنم
تا پيش رخ تو جان سپارم
اين يک نفسم تو نيز خوش دار
چون با نفسي فتاد کارم
نايافته بوي گلشن وصل
در سينه شکست هجر خارم
در سر دارم که بعد از امروز
دست از همه کارها بدارم
در ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
ساقي، دو سه دم که هست باقي
در ده مدد حيات باقي
قد فاتني الصبوح فادرک
من قبل فوات الاعتباق
در کيسه نقد نيست جز جان
بستان قدحي، بيار ساقي
کم اصبر قد صبرت حتي
روحي بلغت الي التراق
دردا! که به خيره عمر بگذشت
نابوده ميان ما تلاقي
فاستعذب مسمعي حديثا
مذتاب بذکر کم مذاق
من زان توام، تو هم مرا باش
خوش باش به عشق اتفاقي
اشتاق الي لقاک، فانظر
لي وجهک نظرة الا لاق
بگذار که بر در تو باشد
کمتر سگک درت عراقي
استوطن بابکم عسي ان
يحطي نظرا بکم حداق
در ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي
ساقي، قدحي، که نيم مستيم
مخمور صبوحي الستيم
از صومعه پا برون نهاديم
در ميکده معتکف نشستيم
از جور تو خرقه ها دريديم
وز دست تو توبه ها شکستيم
جز جان گروي دگر نداريم
بپذير، که نيک تنگ دستيم
ما را برهان ز ما، که تا ما
با خويشتنيم بت پرستيم
ما هرچه که داشتيم پيوند
از بهر تو آن همه گسستيم
بر درگه لطف تو فتاديم
در رحمت تو اميد بستيم
گر نيک و بديم، ور بد و نيک
هم آن توايم، هر چه هستيم
در ده قدحي، که از عراقي
الا به شراب وا نرستيم
در ميکده مي کشم سبويي
باشد که بيابم از تو بويي