شماره ٢٩٧: سحرگه بر در راحت سرايي

سحرگه بر در راحت سرايي
گذر کردم شنيدم مرحبايي
درون رفتم، نديمي چند ديدم
همه سر مست عشق دلربايي
همه از بيخودي خوش وقت بودند
همه ز آشفتگي در هوي و هايي
ز رنگ نيستي شان رنگ و بويي
ز برگ بي نوايي شان نوايي
ز سدره برتر ايشان را مقامي
وراي عرش و کرسي متکايي
نشسته بر سر خوان فتوت
بهر دو کون در داده صلايي
نظر کردم، نديدم ملک ايشان
درين عالم، بجز تن، رشته تايي
ز حيرت در همه گم گشته از خود
ولي در عشق هر يک رهنمايي
مرا گفتند: حالي چيست؟ گفتم:
چه پرسي حال مسکين گدايي؟