شماره ٢٩٤: ز اشتياق تو جانم به لب رسيد، کجايي؟

ز اشتياق تو جانم به لب رسيد، کجايي؟
چه باشد ار رخ خوبت بدين شکسته نمايي؟
نگفتيم که: بيايم، چو جان تو به لب آيد؟
ز هجر جان من اينک به لب رسيد کجايي؟
منم کنون و يکي جان، بيا که بر تو فشانم
جدا مشو ز من اين دم، که نيست وقت جدايي
گذشت عمر و نديدم جمال روي تو روزي
مرا چه اي؟ و ندانم که با کس دگر آيي؟
کجا نشان تو جويم؟ که در جهانت نيابم
چگونه روي تو بينم؟ که در زمانه نپايي
چه خوش بود که زماني نظر کني به دل من؟
دل ز غم برهاني، مرا ز غم برهايي
مرا ز لطف خود، اي دوست، نااميد مگردان
کاميدوار به کوي تو آمدم به گدايي
فتاده ام چو عراقي، هميشه بر در وصلت
بود که اين در بسته به لطف خود بگشايي؟