شماره ٢٩٢: در کوي تو لوليي، گدايي

در کوي تو لوليي، گدايي
آمد به اميد مرحبايي
بر خاک درت گداي مسکين
با آنکه نرفته بود جايي
از دولت لطف تو، که عام است
محروم چراست بي نوايي؟
پيش که رود؟ کجا گريزد؟
از دست غمت شکسته پايي
مگذار که بي نصيب ماند
از درگه پادشه گدايي
چشمم ز رخ تو چشم دارد
هر دم به مبارکي لقايي
جانم ز لب تو مي کند وام
هر لحظه به تازگي بقايي
جستم همه جاي را، نديدم
جز در دل تنگ جايگايي
بي روي تو هر رخي که ديدم
ننمود مرا جز ابتدايي
دل در سر زلف هر که بستم
دادم دل خود به اژدهايي
در بحر فراق غرق گشتم
دستم نگرفت آشنايي
در باديه بلا بماندم
راهم ننمود رهنمايي
در آينه جهان نديدم
جز عکس رخت جهان نمايي
خود هر چه بجز تو در جهان است
هست آن چو سراب يا صدايي
في الجمله نديد ديده من
از تيرگي جهان صفايي
اکنون به در تو آمدم باز
يابم مگر از درت عطايي؟
در چشم نهاده ام که يابم
از خاک در تو توتيايي
در گلشن عشق تو عراقي
مرغي است که نيستش نوايي