شماره ٢٩١: چه بود گر نقاب بگشايي؟

چه بود گر نقاب بگشايي؟
بي دلان را جمال بنمايي؟
مفلسان را نظاره اي بخشي؟
خستگان را دمي ببخشايي؟
عمر ما شد، دريغ! ناشده ما
بر سر کوي تو تماشايي
با وصالت نپخته سودايي
از فراغت شديم سودايي
چه توان کرد؟ يار مي نشنوي
هيچ باشد که يار ما آيي؟
جان را به چهره شاد کني؟
دل ما را به غمزه بربايي؟
بي تومان جان و دل نمي بايد
دل ما را به جان تو مي بايي
پرده بردار، تا سر اندازيم
به سر کوي تو، ز شيدايي
ور بر آني که خون ما ريزي
غمزه را حکم کن، چه مي پايي؟
مفلسانيم بر درت عاجز
منتظر گشته تا چه فرمايي؟
چون عراقي اميد در بسته
تا در بسته، بو که، بگشايي