شماره ٢٨٩: بيا، که بي تو به جان آمدم ز تنهايي

بيا، که بي تو به جان آمدم ز تنهايي
نمانده صبر و مرا بيش ازين شکيبايي
بيا، که جان مرا بي تو نيست برگ حيات
بيا، که چشم مرا بي تو نيست بينايي
بيا، که بي تو دلم راحتي نمي يابد
بيا، که بي تو ندارد دو ديده بينايي
اگر جهان همه زير و زبر شود ز غمت
تو را چه غم؟ که تو خو کرده اي به تنهايي
حجاب روي تو هم روي توست در همه حال
نهاني از همه عالم ز بسکه پيدايي
عروس حسن تو را هيچ درنمي يابد
به گاه جلوه، مگر ديده تماشايي
ز بس که بر سر کوي تو ناله ها کردم
بسوخت بر من مسکين دل تماشايي
نديده روي تو، از عشق عالمي مرده
يکي نماند، اگر خود جمال بنمايي
ز چهره پرده برانداز، تا سر اندازي
روان فشاند بر روي تو ز شيدايي
به پرده در چه نشيني؟ چه باشد ار نفسي
به پرسش دل بيچاره اي برون آيي!
نظر کني به دل خسته شکسته دلي
مگر که رحمتت آيد، برو ببخشايي
دل عراقي بيچاره آرزومند است
اميد بسته که: تا کي نقاب بگشايي؟