شماره ٢٨٨: بود آيا که خرامان ز درم بازآيي؟

بود آيا که خرامان ز درم بازآيي؟
گره از کار فروبسته ما بگشايي؟
نظري کن، که به جان آمدم از دلتنگي
گذري کن: که خيالي شدم از تنهايي
گفته بودي که: بيايم، چو به جان آيي تو
من به جان آمدم، اينک تو چرا مي نايي؟
بس که سوداي سر زلف تو پختم به خيال
عاقبت چون سر زلف تو شدم سودايي
همه عالم به تو مي بينم و اين نيست عجب
به که بينم؟ که تويي چشم مرا بينايي
پيش ازين گر دگري در دل من مي گنجيد
جز تو را نيست کنون در دل من گنجايي
جز تو اندر نظرم هيچ کسي مي نايد
وين عجب تر که تو خود روي به کس ننمايي
گفتي: از لب بدهم کام دل عراقي روزي
وقت آن است که آن وعده وفا فرمايي