شماره ٢٨٣: کي بود کين درد را درمان کني؟

کي بود کين درد را درمان کني؟
کي بود کين رنج را آسان کني؟
کي بسازي چاره بيچاره اي؟
بي دلي را کي دواي جان کني؟
کي برون آيي ز پرده آشکار؟
چند روي خوب را پنهان کني؟
چند رو گرداني از سرگشته اي؟
عاجزي را چند سرگردان کني؟
در بيابان غمم، وقت اين دم است
کابر رحمت بر سرم باران کني
بسکه غم خوردم ز جان سير آمدم
چند بر خوان غمم مهمان کني؟
دود سوز من گذشت از آسمان
تا کيم در بوته هجران کني؟
همچو ابراهيم از لطفت سزد
کز ميان آتشم بستان کني
چون عراقي سر نهاده در برت
هم سزد گر درد او درمان کني