شماره ٢٨٠: ترسا بچه اي، شنگي، شوخي، شکرستاني

ترسا بچه اي، شنگي، شوخي، شکرستاني
در هر خم زلف او گمراه مسلماني
از حسن و جمال او حيرت زده هر عقلي
وز ناز و دلال او واله شده هر جاني
بر لعل شکر ريزش آشفته هزاران دل
وز زلف دلاويزش آويخته هر جاني
چشم خوش سرمستش اندر پي هر ديني
زنار سر زلفش دربند هر ايماني
بر مائده عيسي افزوده لبش حلوا
وز معجزه موسي زلفش شده ثعباني
ترسا به چه اي رعنا، از منطق روح افزا
صد معجزه عيسي بنموده به برهاني
لعلش ز شکر خنده در مرده دميده جان
چشمش ز سيه کاري برده دل کيهاني
عيسي نفسي، کز لب در مرده دمد صد جان
بهر چه بود دلها هر لحظه به دستاني؟
تا سير نيارد ديد نظارگي رويش
بگماشته از غمزه هر گوشه نگهباني
از چشم روان کرده بهر دل مشتاقان
از هر نظري تيري وز هر مژه پيکاني
از دير برون آمد از خوبي خود سرمست
هر کس که بديد او را واله شد و حيراني
شماس چو رويش خورشيد پرستي شد
زاهد هم اگر ديدي رهبان شدي آساني
ور زانکه به چشم من صوفي رخ او ديدي
خورشيد پرستيدي، در دير، چو رهباني
ياد لب و دندانش بر خاطر من بگذشت
چشمم گهرافشان شد، طبعم شکرستاني
جان خواستم افشاندن پيش رخ او دل گفت:
خاري چه محل دارد در پيش گلستاني؟
گر خاک رهش گردم هم پا ننهد بر من
کي پاي نهد، حاشا، بر مور سليماني؟
زين پس نرود ظلمي بر آدم ازين ديوان
زيرا که سليمان شد فرمانده ديواني
نه بس که عراقي را بيني تو ز نظم تر
در وصف جمال او پرداخته ديواني