شماره ٢٧٣: دلربايي دل ز من ناگه ربودي کاشکي

دلربايي دل ز من ناگه ربودي کاشکي
آشنايي قصه دردم شنودي کاشکي
خوب رخساري نقاب از پيش رخ برداشتي
جذبه حسنش مرا از من ربودي کاشکي
اي دريغا! ديده بختم بخفتي يک سحر
تا شبي در خواب نازم رخ نمودي کاشکي
در پي سيمرغ وصلش عالمي دل خسته اند
بودي او را در همه عالم وجودي کاشکي
چون دلم را درد او درمان و جان را مرهم است
بر سر دردم دگر دردي فزودي کاشکي
حلقه اميد تا کي بر در وصلش زنم؟
دست لطفش اين در بسته گشودي کاشکي
از پي بود عراقي زو جدا افتاده ام
در همه عالم مرا بودي نبودي کاشکي