شماره ٢٧٢: جانا، ز منت ملال تا کي؟

جانا، ز منت ملال تا کي؟
مولاي توام، دلال تا کي؟
از حسن تو بازمانده تا چند؟
بر صبر من احتمال تا کي؟
بردار ز رخ نقاب يکبار
در پرده چنان جمال تا کي؟
از پرتو آفتاب رويت
چون سايه مرا زوال تا کي؟
يکباره ز من ملول گشتي
از عاشق خود ملال تا کي؟
بي وصل تو در هواي مهرت
چون ذره مرا مجال تا کي؟
خورشيد رخا، به من نظر کن
از ذره نهان جمال تا کي؟
در لعل تو آب زندگاني
من تشنه آن زلال تا کي؟
وصل خوش تو حرام تا چند ؟
خون دل من حلال تا کي ؟
فرياد من از تو چند باشد؟
بيداد تو ماه و سال تا کي؟
از دست تو پايمال گشتم
آخر ز تو گوشمال تا کي؟
اي دوست، به کام دشمنان باز
کام دل بدسگال تا کي؟
دل خون شده، جان به لب رسيده
از حسرت آن جمال تا کي؟
با دل به عتاب دوش گفتم:
کايدل، پي هر خيال تا کي؟
انديشه وصل يار بگذار
سرگشته پي محال تا کي؟
در پرتو آفتاب حسنش
اي ذره تو را مجال تا کي؟
آشفته روي خوب تا چند؟
ديوانه زلف و خال تا کي؟
از مهر رخ جهان فروزش
اي سايه، تو را زوال تا کي؟
از حلقه زلف هر نگاري
بر پاي دلت عقال تا کي؟
در عشق خيال هر جمالي
پيوسته اسير خال تا کي؟
بر بوي وصال عمر بگذشت
آخر طلب محال تا کي؟
در وصل تو را چو نيست طالع
از دفتر هجر فال تا کي؟
ناديده رخش به خواب يکشب
اي خفته، درين خيال تا کي؟
هر شب منم و خيال جانان
من دانم و او و قال تا کي؟
دل گفت که: حال من چه پرسي؟
از شيفتگان سؤال تا کي؟
من دانم و عشق، چند گويي؟
با بي خبران جدال تا کي؟
دم در کش و خون گري، عراقي
فرياد چه؟ قيل و قال تا کي؟